موميايي
 
سال1333(ه ش)استاد شهريار بعد سي و پنج سال و در سن چهل و هشت سالگي به موطن اصلي خود تبريز برگشت...هنوز هم خاطرات تبريز و خشگناب و حيدر بابا با اوست.هنوز ياد ثريا در قلب اوست ...او از تهران و ناملايمتي ها و ثريا خداحافظي كرد.
او امد...اما خشگناب و تبريز و حيدر بابا نيز بسان شهريار ان شور سي و پنج سال قبل را نداشتند..استاد شهريار در مقدمهء اين شعر مي نويسد:بعد سي و پنج سال برگشتم به يك موميايي ماننده ام كه بعد قرنها زنده شده باشد در اطراف خود هيچ چيز اشنايي نمي بينم حتي يك خشت همه رفته اند همه.سايه و شبح گذشتگان را حس ميكنم كه به سرعت خود را از من پنهان ميكنند انگار زير گوشي حرفهايي هم ميزنند اما تا به گوش من برسد كلمات محو ميشوند شايد ميگويند چه جان سخت است كه هنوزهم زنده است...
...خداحافظ ثريا...
 
 موميايي
 
چشم میمالم هنوز
گویی از خواب قرون برخاستم
زندگی گم کرده دنیای قدیم
نیست یک خشتی که عهدی نو کنم
خواب و بیداری چه کابوسی عبوس!
آشنایان رفته اند
داغ یک دنیا عزیز
وای! وحشت میکنم

مومیایی زنده بود
چشمهایی گود رفته
بر تنش احساس گور
شاید از اهرام مصر
شکل یک فرعون و بخت النصر یا یک همچو چیز
با شنل پوسیده خود ارث اعصار و قرون
سرد و سنگین می رود .
در میان چهره های مشمئز.
گیج و گول و آج و واج.
راه خود گم میکند

راه خود را بیخودی کج میکنم
می دوم در کوچه ها پس کوچه ها
شاید آنجا ها که منزل داشتم
ها همانجاهاست کز من چیزها جا مانده است
کو؟ کجاست؟
گیج گیجی میخورم راهم دهید
آرزوها عشقها گم کرده ام
می روم دنبال آن گمگشته ها

سایه ها از دور و بر در می روند
یادگارانی که شاید می شناسندم ز دور
آدمکهایی که تند فرز غایب می شوند
جای پاشان از دز و دیوار بالا میرود
سر صدا ها بیخ گوشی پچ پچ و گیج و گنگ
بی صفتها گور خود گم می کنند
شاید آنها هم خجالت می کشند
سر بزیر افکنده ام
از مروت دور نیست
شاید آنها هم چو من از گور بیرمن آمدند
باید از محشر گذشت
این لجن زاری که من دیدم سزای صخره هاست
گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

ارث بابا کوره قسمت کرده اند
آّب و رنگ من یکی برداشته
چشم و ابرویم بدست دیگری است
آن یکی پهلو قلمبیده ! چه خوب
شاید او هم کلیه های من ؟ صحیح !
ساز و چنگم در کجا افتاده اند ؟
این یکی ناچار می ماند زمین
کنده سنگین ! که زورش می رسد

این که رد شد آن رفیق من نبود ؟
از قد و بالا که دیدم عین اوست
پس چطور ؟
او مرا دید و به این سردی گذشت؟
ها_ بگو
این یکی هم مال او کش رفته است

باز کوه بی زبان ور میزند
با که میگوید سخن ؟ با من که نیست
گنگ مجنون لال بازی در نیار
من دگر گوشم بدهکار تو نیست
باز هالو را مترجم لازم است
من که شاعر نیستم
گو بگوید هر که میفهمد زبان راز را

دختره با برق چشمان سیاه
یکه خوردم راستی
عین آن یاروی هفده قرن پیش
آنکه در تابوت قیصرها غنود
ها_ صدایش در نیار این هم بله
سرمه دان آن یکی دزدیده است
عذر می خواهم پری
من نمیگنجم در آن چشمان تنگ
با دل من آسمانها نیز تنگی میکنند
روی جنگلها نمی آیم فرود
شاخ زلفی گو مباش
آب دریا ها کفاف تشنه این درد نیست
بره هایت میدوند
جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

هر دم اندازد بکول ابلهی
کهنه انبانی پر از بازیچه دارد این فلک
با ابله زیر بار
خنده میگیرد مرا
عین آنهایی که وقتی بار دوش بنده بود
حاصل آن پشت ریش و ناگهان خر غلط گور
خنده ام گیرد بگو یا گریه ام زین سر نوشت

داده های خود یکایک پس گرفت
عادتم داد و خمارم کرد و تریاكم نداد
لوله ها را باز کرده جمع و جور
می زند زیر بغل
باز آوردی که چه؟
پس نمی گیرم برو
ناز زنهایی که می گفتند دنیا مرد نیست

قهوه خانه سوت و کور
زانوی سکو گرفته در بغل
در خمار مزمن خود چرتکی
پنجره خمیازه کش
در خمار یک غزل یک پنجه ساز
چشم کاشی های ابلق خوابناک:
از شکاف در به هر جان کندنی است
باز چشمک می زند
یک درخت بید مجنون سر بزیر
زل زده در جوی آب اندیشه ناک

آشنای من نهان در بیخ و کنج سایه ها
باز میخواند مرا
یک صدای التماس آمیز گاهی خشمگین.
من چه میخواهی بگویم؟ یک نگاه
یک نگاه دردمند
آرزوی زنده کن من مرده ام
در تقلای فرار و کنجکاو
هر کجا سر می کنم زندان و قفل
هی زمین در زیر پا و آسمان بالای سر
این عقاب خشمناک سر نوشت.
در سکوت نیمشب گاهی سحر
یک پل اسرار رنگ آمیز و محو
بر فراز کوههای سرد و سنگین بسته اند
ماه از آنجا میرود
راه زیبای جهان آرزو
آه ! آه!
صخره های تیز وحشی بسته راه
این شنل پوسیده خواهد گیر کرد
بال پر می سازم از این پاره ها
یک شب مهتاب از این تنگنای
برفراز کوهها پر می زنم
می گذارم میروم
ناله خود می برم
دردسر کم می کنم

مهلت زندانین برزخ است
باز هم آزادی صد سال عمر
منعکس
شد در جهان و سد اسکندر شکست
میله ها از هم درید و سیل باغ وحش ریخت
امتحان آخری خود آیت وقتی عظیم
عمر دنیا هم به پایان میرسد
جن برون فرمود از درگاه دولت انس را
دست در دست نفاق
پای ایمان در دل کفر و نفاق آید میان
جنگهای پرده پوشی منفجر خواهد شدن
می رسند افرشتگان
آشیان در مغز انسان میکنند
تیغ کین خار ندامت می شود
خشم وجدان التهاب دوزخ افروزد بجان
اتصال سیم برقش با عذاب جاودان
زنگ محشر می شکافد نعره ها و ناله ها
پر ده پایان فرود
یک سکوت هولناک و یک تکان
کفه ها بالا و پایین میروند
سرنوشتی مهر و موم

باز می گردم به گور
می شکافم وحشت غاری عظیم
شانه هایم در فشار تنگنا و تیرگی است
یک ستاره کوره سوسو میزند آن بیخها
روزن عشق و امید
چشمهایی خیره میپاید مرا
غرش تمساح می آید به گوش
کبر فرعونی و سحر سامری است
دست موسی و محمد با من است
می رویم وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتی است
صبح چندان دور نیست...
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

تاريخ : یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:شهریار,استاد,شاعر, | 18:5 | نویسنده : حسین ملکی ارجقی |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد